در «باچراغ» میخواهیم از درسها و موضوعهایی بگوییم که خیلی زود فراموششان میکنیم. گاهی با خودمان فکر میکنیم که من این حرفها را بلدم؛ اینها را فهمیدهام. بعضی وقتها هم فکر میکنیم این حرفها که بدیهی است و چطور ممکن است کسی اینها را نداند. یا گاهی به خودمان میگوییم این حرفها برای من زیادی ساده است.
در قصهها و رمانها با شخصیتهای داستان همراه میشویم و در شهرها و دنیاهای واقعی و خیالی قدم میزنیم. شهرها و مکانهای داستانی راهی به ما میدهند تا هم نویسنده را بشناسیم، و خودمان و شهر و دنیای واقعیمان را.
همهی روابط و فعالیتهای ما مثل هم نیستند. بعضی کارها مثل یک بازی فوتبالند، جایی شروع میشوند و در نقطهای هم به پایان میرسند. اما بعضی بازیها پایانی ندارند؛ مثل بازی علم، بازی آموزش، بازی خانواده و …
ما از سختیها گریزانیم. عجیب هم نیست، چون سختیها سختند. اما راحتی هم میتواند مضر و مخرب باشد. نقطهی تعادل کجاست؟ چطور میتوانیم قوی و سالم بمانیم و با سختی زندگی مواجه شویم؟